مردان و زنان ( داستان کوتاه )
پیرمردی که جلوی ماشین کنارراننده تاکسی نشسته بود گفت : ....... مرد باید دهن داشته باشد . راننده جوان مشتاقانه گفت : مثلا چه جوری ؟
پیرمردکفت : میگم ! خوب گوش کن اوغول .... یه روز رفتم خونه دیدم زنم و مادرم دعواکرده اند . و انگار مادرم زنم را کتک زده بود و زنم هم شاید مادرم را . من که اونجا نبودم اصل قضیه را بدانم . ولی از هردو بعیدهم نبود . قدیم بود دیگه ! زنم شیون کنان گفت : بهم زورمیگه .... دستور میده .... هی موهامو می کشه .....
زنم را یه گوشه ای کشاندم و گفتم : ببین ! من وقتی تو را آوردم به این خانه یعنی که برای مادرم خدمتکاری بکنی نه اینکه باهاش کل کل بکنی و هر روز آبغوره واسم بگیری . فهمیدی ؟ و بعد یک سیلی محکم زدم بیخ گوشش . تا خواست حرف دیگه ای بزنه اون یکی دستم را که بلند کردم پابه فرار گذاشت .
بعد رفتم سراغ مادرم که اون هم آبغوره میگرفت . کشاندمش یه گوشه ای و گفتم : ببین ننه ! گوشاتو خوب وا کن . من این بیچاره را نیاوردم خدمتکاری اهالی اینجا را بکنه . اون زن منه .... با دندان قروچه گفتم : آوردم باهاش کیف بکنم . افتاد ؟
مادرم صورتش را چنگ زد و گفت : ای خدا ببین چه جوری جادوش کرده اون سارالمیش ! . و سینه اش را درید . گفتم : اینه ! سارالمیش یا قیزارمیش منه قبولدی . اگه هر روز یه ادا در بیاری و تو این خراب شده صدا بلند کنید دستش را میگیرم از اینجا میبرمش . مادرم صداشو برید . گفت : باشه ننه . مگه رحم تو دلت نیست که منو تنها بذاری . باشه . هرجور اون سلیطه میخواد . .... و اوغول اینجوری شد که دعوا معوا تو خونه ما خوابید و هر کس سرش را انداخت پایین و به وظایف خود مشغول شد .
راننده جوان فرمان را طوری گرفته بود انگار که از یقه کسی گرفته و میخواد خفه اش بکند .......